سفارش تبلیغ
صبا ویژن

.::. تازگیا... .::.

خیلی وقته دارم رو غرورم پا میزارم...جدیدنا کمتر شده

حداقل بهت نمیگم دیوونتم! که باز مثل همیشه دلمو

   بشکونی یا مثل کسایی که مردنو وجود خارجی ندارن

جواب ندی...تازگیا دیگه با میلهای قربون صدقه من تو

میل باکست رو به رو نمیشی که برای پاک کردنش دچار

...زحمت شی! ولی نمیدونی که کارم از میل گذشته

امروز یه میل بلندبالا واسط زدم...جواب کامنتت تو وبلاگ

پرشین بلاگمو دادم...نظرمو راجب مطلبت گفتم و یه سری

سوال...تازگیا دیگه میلای منو نمیبینی که جمله دوست

 دارم توش 60 بار تکرار بشه...تازگیا آف که میزارم یا

  اسکرپ همش خنده میزنم ولی کاش درک میکردی که

 خنده هام از 100000 تا گریه بدتره!تازگیا هر وقت میخوام

آف شم آن میشی و من فقط به شوق اینکه فقط حتی

شده یه سلام خوبی رو جواب بدی وای میسم...خیلی وقته

سلام یادت رفته...خیلی وقته به جای حرفایی که خندمو در

 میاورد محرک گریه من میشی با حرفات...خیلی وقته که

به جای حرفایی که بهم امید میداد که فردا رو شروع کنم

همش با کنایه حرف میزنی...خوب امروزم یه سند تو آل

دادی و فهمیدم آنی!داشتیم حرف میزدیم...داشتی جواب

میل رو نکته نکته میدادی...داشت خیالم راحت میشد

که امروز رو از دست تهاجم تو خلاصم! که یه دفعه بای 

دادی ! تازگیا از یه حرفت متنفرم ! (مگه بیکارم؟! یا ...

مگه الافم؟!...) به شوخی گفتم آخی آخی پول نداری آن

باشی بیشتر از این...و بازهم یک دسته از حرفایی که 

مثل نیش مار تازگیا تو تنم فرو میکنی زدی...گفتی نه

وقت اضافی ندارم که با تو هدر بدم!...بازم شکستی!

آفرین!خوب شکستی...داری پیشرفت میکنی...هر دفعه

دردی که باعثش میشی کاری تره!منم بای دادم...خیلی

غرورمو شکستم...میدونم بازم در برابرت مقاومت ندارم

...و میشکنم...ولی امروز گفتم بیشتر از این نشکنم

!مرسی آقا آرین...ممنونم...خورد کردنو خوب یاد گرفتی

83/11/15

 

 


.::.نفرین بر تو ای زندگی!.::.

فرسودم ! خسته ! احساس تنهایی شدیدی بهم دست داده

میخوام سرگرم شم که از این افکار بیام بیرون...دلم بدجور

گرفته...حوصله بیرون رفتن هم ندارم.به هر کاری فکر میکنم

میبینم اصلا حالشو ندارم...دلم میخواد برم یه جا تا میتونم

 داد بزنم...دلم میخواد...اه!دلم هیچی نمیخواد جز اون...آه

آرینم دلم واسط تنگ شده.... انقدر که دارم به زور نفس

میکشم...بدجوری احساس خفگی میکنم...هر کاری میکنم

هر جایی میرم...هر نفسم منو یاد تو میندازه...من اینطوری

نمیتونم ...دلم میخواست الان اینجا بودی و سرمو میذاشتم

رو پاتو های های گریه میکردم...دلم میخواست الان پیشت

بودمو بغلت میکردم...چه احساس آرامشی بهم دست میداد

 هر وقت بغلت میکردم...اون وقتا تو هم منو دوست داشتی

یادته اونموقع ها رو ؟! شرط میبندم نه یادت نیست! الانم

 داری به آنوشا فکر میکنی...اون آنوشای لعنتی که تو رو از

من گرفت...میخواستم الان داد میزدم...بدجوری بغض داره

گلومو فشار میده...دلم میخواست الان جلوم بودی و هرچی

 دلم میخواست و از دهنم در میومد بهت میگفتم!!! اما نه

  فکرشو که میکنم میبینم که نمیتونم اینکارو بکنم...آی

یکی بیاد منو از اینجا نجات بده...میخوام نباشم...میخوام

 بمیرم...پس چرا مردنم بازی در میاره...آی خدا پس کجا

هستی..این همه صدات میزنم جواب نمیدی...خداااااا...

 

 


.::.خستم.::.

سلام...خوب راستش همه افکار و خاطرات هجوم آورده به ذهنم

...میخوام بنویسم...ولی نمیدونم از کجا شروع کنمحالم دیگه داره

ار همه چی بهم میخوره...میخوام دیگه نباشم...ولی حیف که به

حرف گربه سیا بارون نمیاد!تمرکز ندارم رو چیزی که میخوام

بنویسم...انقدر زیاد و پراکندست که نمیدونم از کجا شروع کنم...

خستم خیلی خسته...از همه چی...کاش درک میکرد که چقدر دوسش

دارم...کاش بازهم...لعنت...لعنت به این زندگی پر از غم...نفرین...

دیوونه شدم...روز به روز بدتر میشه...خدایااااااااااااااااااااااااااااااااا کمکم

... کن


.::.ازت ممنونم.::.

 سلام...میخوام قبل از شروع خاطرات کاری رو که واجب میدونم

انجام بدم.میخوام ازش تشکر کنم...به خاطر اینکه منو از دام انسانی

پست نجات داد...به خاطر اینکه اولین معشوقم بود...به خاطر اینکه

معنای عشق رو با اون شناختم...با عشق اون شاد بودم...بهترین

لحظات زندگیمو گذروندم...زجر کشیدم...درد کشیدم...مردم...رشد

کردم...تفکرم عوض شد...آدم شدم!...چشمم باز شد...روش زندگیم

180 درجه تغییر کرد...دچار تحول شدم...بخاطر تمام چیزهایی که

ازش یاد گرفتم...بخاطر بودنش...میخوام بگم همیشه دیوانه وار

دوستت دارم و خواهم داشت و هیچگاه فراموش نمیکنم چیزهایی رو

که از تو یاد کرفتم و با تو به اونها رسیدم...همه میگن آدم یا عاشق

نمیشه یا وقتی شد عاقل نمیشه! میگن عشق چشم رو کور میکنه ولی

 من سعی کردم با چشمای باز هم شخصیت اون رو بازنگری کنم... 

آره...اون فرق داره...با همه یه جورایی فرق داره...اون متفاوته...

وهمین متفاوت بودنش بود که باعش شد من هم متفاوت بشم...من با

اون همه چیز داشتمو بی اون هیچی! اون نیرویی بود که با بودنش

میتونستم تمام غمها.دردها.رنجها و بدبختی ها رو تحمل کنم...اون

نیرویی بود که به من جرات داد که عاشق باشم و غرورمو لگدمال

کنم...کسی بود که کاری کرد که تا ابد هیچکس من رو ارضا نکنه

و نتونم عاشق هیچکس بشم...اما حالا دیگه .... ما...لعنت به این

زندگی...چقدر تلخه وقتی این کلمه ما رو به زبون میارم در حالی

که دیگه من و اون ما نیستیم...چرا؟؟؟؟چرا؟؟؟؟خدایا من ازتوهیچی

نمیخوام...همه چیمو ازم بگیر آرین من رو به من برگردون...آره

من با آرین زندم...بدون اون فقط یه مرده متحرکم...نمیدونم چرا

اینجور میشه...من هر شب فال حافظ میگیرم واسه خودمو اون...

همیشه خوب میاد.همیشه از وصاله.خدایا پس چرا اینجوری میکنی؟!

پس چرا این وصال به حقیقت نمی پیونده!...پس چرا زجرم میدی...

آرین...آرینی...آرینم...آرینکم...آرین خوبم...به من برگرد...مگه

نگفتی هیچ چیز غیر ممکن نیست...من به همین امید نفس میکشم... 

آرین...صدامو نمیشنوی؟!دوستت دارم...میدونم...حتم دارم که تا به

حال هیچکس به اندازه من تو رو دوست نداشته...جونم رو میدم به

 خاطرت..من فدای تو عزیزترینم...برگرد...


.::.مقدمه.::.

سلام.مریم هستم ! وبلاگ رو دوست دارم! شاید تنها جایی باشه که آدم

بتونه گاهی اوقات خودشو خالی کنه ! ( گاهی)...خوب من اولین وبلاگم

توسط عزیزترینم هک شد....اون موقع هرچی پرسیدم جواب سر بالا داد

هنوز هم خوب نفهمیدم علت این کارش چی بود...فقط تو وبلاگ دیگریم

که هنوز هم دارم توش مینویسم یه نیمچه پیشرفتی احساس کردم...ازش

به خاطراینکار ممنونم... خوب الان که دارم اولین یادداشت رو مینویسم

هدفم اینه که چیزهایی که تمام این مدت فقط منو اون و گاهی اوقات

اشخاص دیگه میدونستند بریزم بیرون! نوشته هایی برای تخلیه روحی

خاطرات تلخ و شیرین من با او...خوب قصدم اینه که فیلترینگ وبزارم

کناروتاجایی که بتونم بنویسم...خسته شدم از این همه سانسور...

گاهی آدما نمیتونن حرف دلشون رو بین آدمهایی که باهاشون رو در رو

هستن بزنن...ولی این  دنیای مجازی خیلی چیزهارو آسون کرده.حالا

که میخوام بنویسم نمیدونم دقیق چرا میخوام اینکارو بکنم.اگردوستی...

عزیزی... به این وبلاگ اومد ونیمنگاهی به نوشته های من انداخت

نمیتونم بگم که اگه خوشتون نیومد به بزرگی خودتون ببخشید...چون

اینها چیزهایی بوده که من با اونا زندگی  کردم و برای من ارزش

دارن! با همه تلخیها و شیرینیها من رو ساختن و مریم کوچولوی 2

       سال پیش رو به اینجا رسوندن...